در قسمتی از کتاب "قلب‌هایی که نمی‌ایستند" که حاوی زندگی‌نامه و خاطرات 40شهید مسجدامام حسین(ع) شهرستان ورامین است و در این قسمت خاطرات شهید «غفور سلطانی» را می‌خوانید: «گاهی اوقات هم اگر موقعیتی دست می‌داد دست به‌خیرمی‌شد و به دیگران هم کمکی می کرد. یک بار که از سرزمین بر می‌گشتیم، دیدیم دو نفر در حال مشاجره و درگیری هستند. غفور جلو رفت و علت دعوا را پرسید...»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، کتاب «قلب هایی که نمی ایستند» که خوشه ای است چند، که به خاطرات و زندگی نامه چهل شهید از شهدای مسجد امام حسین(ع)منطقه کارخانه قند ورامین، که با نویسندگی «محمد دوادی جاوید» پرداخته است. که انتشارات «رسول آفتاب» آن را در نوبت اول در 1000 جلد در قطع رقعی به چاپ رسانده است.طراح جلد «آمنه فرخی»  و صفحه آرا «الهام فرخی»می باشند. قیمت این کتاب 40/000 تومان می باشد.
 
 
بُرشی از کتاب «قلب‌هایی که نمی‌ایستند»|
 
بُرشی از متن کتاب:

کماندوی زبده

قبل از انقلاب غفور دیپلمش را گرفت. همان موقع پدرم برای رفان غفور به ارتش استخاره کرد، ولی استخاره بد آمد. تقریباً نزدیک انقلاب بود و چند ماه بعد انقلاب شد. بعد از انقلاب پدرم دو مرتبه استخاره کرد و این بار استخاره خوب آمد. غفور وارد ارتش شد. برای دوره‌ی آموزشی به شیراز رفت. سال ۵۸ و ۵۹ در اهواز و شلمچه بود. غفور دوره‌های سخت تکاوری را پشت سر گذاشته بود. آن قدر خبره بود که قادر بود از فاصله‌ی پانزده متری یک سوزن را هدف قرار دهد و با یک تیر آن را بزند.

پاسگاه، غفور و چند تا از بچه‌ها

منطقه‌ی کارخانه قند حوزه‌ی استحفاظی این سه نفر بود؛ عباس اوجانی، رضا مدیر روستا و غفور. در بحبوحه‌ی انقلاب، مردم ریختند جلوی پاسگاه کارخانه قند، طولی نکشید که پاسگاه را گرفتند. من بودم و غفور و خسرو و چند تا از بچه‌های محل، پاسگاه را تصرف کردیم. اولین کاری که کردیم یک تیربار گذاشتیم بالای پشت بام پاسگاه. مردم خیلی شادی می‌کردند. بچه‌ها سلاح‌ها را برداشتند و از پاسگاه رفتند بیرون، بعدها انقلابیون سلاح‌ها را از آنها پس گرفتند.

ایثار

غفور هم مثل همه خواهر و برادرهایش به درس اهمیت می‌داد و نسبتاً درس خوان بود. تابستان که می‌شد پسرها باید نقش دیگری را در خانواده ایفا می‌کردند؛ هر روز صبح لباس کار به دست، آماده می‌شدند تا بروند سر زمین‌های صیفی‌کاری و روزمزدی کار کنند. آن روزها غفور هرچقدر کار می‌کرد، بدون چشم داشت درآمدش را تقدیم پدرش می‌کرد. گاهی اوقات هم اگر موقعیتی دست می‌داد دست به‌خیرمی‌شد و به دیگران هم کمکی می کرد. یک بار که از سرزمین بر می‌گشتیم، دیدیم دو نفر در حال مشاجره و درگیری هستند. غفور جلو رفت و علت دعوا را پرسید، معلوم شد که یکی از افراد گلدان فروش است و گلدانی را که فروخته، کمی لبه اش پریده! خریدار هم گلدان را پس آورده بود و خلاصه گلدان فروش می‌گفت: «من سالم تحویل دادم و قبول نمی کنم! پس نمی گیرم!»

کار به دعوا و مشاجره کشیده بود. غفور با صورتی که از شدت آفتاب سوخته بود و خستگی از سر و رویش می بارید با لبخند بین دو نفر ایستاد و مبلغ شصت تومان به خریدار داد و او را راضی کرد و رفت. بعد گلدان را بین گلدان های دست فروش گذاشت. صلواتی فرستادند و غائله با گذشت غفور ختم به خیر شد. به غفور گفتم: چرا گلدون رو برنداشتی؟ تو که پولشو دادی؟ گفت: «گلدون فروش آدم ضعیفیه، اگه ما کمکش نکنیم، کی می‌خواد کمکش کنه؟»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده